محل تبلیغات شما

باد خنک و ملایمی صورتم را نوازش می داد.هوا مطبوع و دلپذیر بود.حال می داد دراز بکشی زیر آسمان خدا و دوساعت تخت بخوابی.

مسافران نوروزی تمام ساحل رودخانه را تصرف کرده بودند.به سختی جایی برای نشستن پیدا کردیم و ولو شدیم روی زمین.صدای رودخانه در گوشم نجوا می کرد و مرا به آرامشی لطیف فرا می خواند.فروشنده دوره گردی از کنار ما عبور می کرد.فرفره های چرخانی در دست داشت که چراغ کوچکی داشتند و با کمانی که  کش کوتاهی داشت در هوا پرتاب می کرد و زیبایی خاصی داشت.شیوه ی درستی برای جلب توجه بچه ها و حتی بزرگتر ها انتخاب کرده بود.توجه بچه ها و سید مسیح به فرفره جلب شد.بلافاصله بهانه ی فرفره را گرفت.کمی تعلل کردم تا فروشنده ی دوره گرد از ما دور شد ولی سید مسیح دست بردار نبود.چند دقیقه ای گذشت و همچنان بهانه ی فرفره را می گرفت.کمی وجدان  قلقلکم داد و تصمیم گرفتم برایش فرفره ای بخرم.کمی دیر شده بود .فروشنده دوره گرد در خلاف مسیر رودخانه از ما دور شده بود و باید پیدایش می کردم.

دست در دست سید مسیح به دنبال فروشنده ی دوره گرد به راه افتادیم.شلوغ بود و سخت می توانستم پیدایش کنیم.اما پیدایش کردیم.نور چراغ فرفره در آسمان خودنمایی می کرد و مرا از وجود فروشنده ی دوره گرد آگاه می ساخت.حالا دیگر من هم دلم می خواست فرفره داشته باشم.احساس کردم دلم برای بازی های کودکانه تنگ شده است.به فروشنده ی دوره گرد که جوان بود و لاغر اندام رسیدیم و دورش حلقه زدیم.سید مسیح فرفره ای انتخاب کرد.من گفتم دوتا بده.سید مسیح گفت یکی می خوام بابا

- خب من هم میخام

- مگه تو بچه ای هستی که فرفره می خوای؟

-نه بابا فقط بچه ها بازی می کنند .بزرگترها هم گاهی دوست دارند بازی کنند.

 دو تا فرفره ی چراغدار رنگی خریدیم.فرفره ی خودم را جیبم گذاشتم و فرفره ی سید مسیح را به دستش دادم.پرتاب فرفر را شروع شد.کش کوچک فرفره ی چراغدار محکم بود و گاهی به دست سید مسیح می خورد وجیغش با فرفره به آسمان بلند می شد.

کم کم یاد گرفت چگونه پرتاب کند تا به دستش آسیبی نرسد ولی گاهی آسیب دیدن در بازی اجتناب ناپذیر است.

نیم ساعتی گذشت و خانواده ای کنار ما زیلو پهن کردند و نشستند.سرگرم تخمه خوردن و چای خوردن بودند که پرتاب فرفره ی چراغدار سید مسیح به روی زن نشسته بر زیلوی کناری افتاد.به شدت ترسید و عصبانی شد.با لحنی که عصبانیت و ترس در آن ادغام شده بود به سید مسیح نگاهی انداخت و گفت : برو آنورتر بازی کن

سید مسیح آرام و سربه زیر به کنار ما آمد و دوزانو روی زیلو نشست.سرش را پایین گرفته بود و صدایش در نمی امد.مادرش پرسید چی شده؟

آرام آرام اشکهای سید مسیح جاری شد و کم کم گریه اش را از دو سه متری می شنیدی.

- اون خانمه دعوام کرد

-چیزی که نگفت بابا.گفت کمی برو اونورتر بازی کن

در حال گریه و بغض و اشک گفت : با عصبانیت بهم گفت اینارو

- خنده ام گرفت.عزیز بابا خجالت کشیده بود و احساس می کرد با او بد حرف زده اند.کمی بغلش کردم و آرام شد.دستش را گرفتم و گفتم بیا با هم بازی کنیم.منم فرفره ی چراغدارم را از جیبم بیرون کشیدم و هر دو به خانم زیلو نشین کناری نشان دادیم که بازی کودکانه لذتی دارد وصف نشدنی حتی اگر باعث ترس دیگران شوی

این گربه های متفاوت و عجیب

دیر نرسیدن های من

فرفره ی من و سید مسیح

فرفره ,ی ,سید ,مسیح ,بازی ,دوره ,سید مسیح ,فرفره ی ,بود و ,می کرد ,دوره گرد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آب و هوای ایران چکامه های شفق کوه زر ( نور ایران )